عصر قم - تسنیم / این گزارش حکایت واقعی از اعتماد غلط و تجاوز به دختری است به نام پریسا که درگیر و دار زندگی وارد ماجرای دوستی با پسری ناشناس در فضای مجازی شده است.
از اعتماد غلط تا تجاوز
نزدیک غروب بود، نورِ ملایمِ پردهها اتاق را گرم کرده بود، ناگهان در باز شد و دختری با صورتی برافروخته و چشمهایی که پر از اضطراب بود وارد شد. در دستهایش لرز بود، صدایش هم پارهپاره میآمد. میگفت: «به من تعرض شده. همین الان جلوی کلانتری بود… بروید و دستگیرش کنید!» اما وقتی پایش به اتاق مشاوره رسید، نفسهایش ریتمِ نامنظمی پیدا کرد و هر بار که میخواست حرف بزند، گویی چیزی در گلویش شکسته میشد.
مشاور کلانتری روبهرویش نشست. اولین کاری که مشاور انجام داد، نه سوالپرسیدنِ پیاپی بود و نه تصمیمگیریِ سریع، بلکه سکوتِ امنی بود که به او اجازه دهد زمین زیر پاهایش کمی محکم شود. مشاور با صدای آرام گفت: «اینجا امن است. تو الان اینجا هستی و کنارت هستیم. هر وقت آمادگی داشتی بگو.» این «هر وقت» مثل کلیدی بود که قفلِ زبانِ او را باز کرد.
دختر شروع به سخن کرد و گفت: «من پریسا هستم. 25 سال دارم.» جملات مثل سنگریزههایی بودند که از جیبِ خاطرههایش میریختند: بعضیشان بیاهمیت، شروع کرد به تعریف کردن از سرگرمیهایی که با دخترخالهاش در فضای مجازی داشتند؛
تماسها و چتهای بیهدف با پسرهای غریبه، کارهایی که بیشتر برای خنده و وقتگذرانی بود و به ظاهر خطری نداشت. یکی از همان روزها شماره پسری را گرفتند که خودش را سامان معرفی کرد. صدای گرم و لحن صمیمی او باعث شد مکالمه طولانیتر شود. بعد از چند روز، عکسش را برای پریسا فرستاد و از همانجا رشتهای از علاقه و وابستگی میانشان شکل گرفت؛ احساسی که خیلی زود از یک گفتوگوی ساده فراتر رفت.
پریسا با چشمهایی که خیس بودند ادامه داد: «وقتی گفت بیا همدیگر را ببینیم، من جا خوردم. تا آن روز هیچوقت دوستپسر نداشتم. نمیدانستم چطور نه بگویم. وقتی گفت اگر نیایی باتو قطع ارتباط و کات میکنم، دلم لرزید. رفتم به آدرس مغازه ای که داده بود. اول همهچیز معمولی بود، بعد خواست گوشهای برویم که کسی نبیند… من مخالفت کردم. خواستم بروم بیرون، اما در را قفل کرد. بعد… بعد .... . تهدیدم کرد که اگر شکایت کنم اذیتم خواهد کرد. از آن روز دارم مثل یه آدمِ دیگر زندگی میکنم؛ مدام میخواهم پاکش کنم ولی نمی شود.»
وقتی او حرف میزد، صورتش گاهی از خشم سرخ میشد و گاهی از شرمِ سنگینی، رنگ میباخت. بدنش مملو از پیامهایی بود که زبانش هنوز نتوانسته بود کامل نقّاشیشان کند: ضربانِ قلبِ تند، دستهایی که گاهی یخ میزدند، لحظاتی از بیحسی که انگار دنیا دور میشد.
در خلال حرفزدنش، مشخص بود که در این تراژدیِ کوچک، چند لایه دیگر هم هست: ترس از احساسی که جامعه ممکن است درباره او داشته باشد، باورهای غلط درباره مسئولیتِ خودش و انگِ شرم که شاید مانع از پیگیریِ حقوقی شود. مشاور به آرامی توضیح داد که قربانی بودن به معنی ضعف نیست؛ بلکه نشان میدهد فرد اسیر موقعیتی شده که کنترلش در دستان دیگری بود و هرگز نباید بار سنگین تقصیر را بر دوش خود احساس کند.پریسا بین گریههایش گفت که از خود متنفر است؛ این نفرت بیشتر از آنکه واقعی باشد، پژواکِ تهدیدِ دیگری است.
پریسا وقتی از اتاق مشاوره بیرون رفت، نگاهش هنوز غبار غم را با خود داشت، اما نفسهایش کمی آرامتر شده بود. من پشت میز نشسته بودم و به یاد آوردم که چطور یک تماس ساده در فضای مجازی میتواند مسیری را بگشاید که به کابوسی تلخ ختم شود. ذهنم مدام میان حرفهایگری و دلسوزی در رفتوآمد بود.
زخمی که او تجربه کرده دو لایه دارد: یکی لایهی عاطفیِ خیانتی که از جانب اعتماد اولیهاش دریافت کرده و دیگری لایهی عمیقتر خشونت جنسی. همین ترکیب است که ذهنش را آشفته کرده و او را به چرخهای از شرم و سرزنش کشانده است. او بارها گفت «اگر من زنگ نمیزدم، اگر قرار نمیگذاشتم…» و این دقیقاً همان فریب ذهنی است که بسیاری از قربانیان را در خود اسیر میکند؛ باور غلطی که مسئولیت را از دوش مجرم برمیدارد و روی شانههای خود فرد میگذارد.
و در نهایت، این ماجرا تنها یک داستان شخصی نیست؛ هشداری است برای همهی ما. فضایی که میتواند در ابتدا سرگرمی سادهای باشد، اگر بدون آگاهی و مرزهای روشن پیش رود، گاه بهایی سنگین به دنبال دارد. لازم است جوانان بیاموزند که در دنیای مجازی، پشت هر تصویر یا صدایی واقعیتی ناشناخته نهفته است.
بازار ![]()