دوشنبه ۳ شهريور ۱۴۰۴

اقتصادی

عشق سیاه، زندگی زن جوان را ویران کرد

عشق سیاه، زندگی زن جوان را ویران کرد
عصر قم - خراسان /زن جوان گفت: از روزی که پای سفره عقد نشستم خیلی احساس خوشبختی می‌کردم. وقتی پدرو مادرم را ازدست دادم، او تنها کسی بود که تکیه‌گاهم شد و احساس تنهایی را ...
  بزرگنمايي:

عصر قم - خراسان /زن جوان گفت: از روزی که پای سفره عقد نشستم خیلی احساس خوشبختی می‌کردم. وقتی پدرو مادرم را ازدست دادم، او تنها کسی بود که تکیه‌گاهم شد و احساس تنهایی را از من دورکرد. باآن که سال ها در انتظار فرزندی بودیم تا به زندگی ما رنگ عشق بدهد، اما گویی تقدیر من به گونه دیگری رقم خورده بود.
24سال بیشتر نداشتم که سرنوشت من و«جلال» به یکدیگر گره خورد. از روزی که پای سفره عقد نشستم خیلی احساس خوشبختی می‌کردم. وقتی پدرو مادرم را ازدست دادم، او تنها کسی بود که تکیه‌گاهم شد و احساس تنهایی را از من دورکرد. باآن که سال ها در انتظار فرزندی بودیم تا به زندگی ما رنگ عشق بدهد، اما گویی تقدیر من به گونه دیگری رقم خورده بود چراکه ...
زن42ساله که هنگام مصرف مواد مخدر صنعتی در پارک، به مرکز انتظامی هدایت شده بود، با بیان این ماجرا به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهدگفت: «جلال» مدام به من امید می دادکه وقتی خدا بخواهد، همه چیز رنگ خوشبختی به خود می گیرد! خلاصه زیباترین سال های عمرم را می‌گذراندم که یک روز پیامکی از عشق و عاشقی بر صفحه نمایش گوشی تلفنم نقش بست.
جلال نوشته بود «امروز حقوقم واریزشد! منتظر باش تا شام را بیرون برویم!» می دانستم باز هم جشنی عاشقانه ترتیب داده است اما هنوز ساعتی بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که تماس نیروهای انتظامی، همه وجودم را به لرزه انداخت.
بازار
«جلال» هنگام بازگشت به خانه با یک خودروی سواری تصادف کرده و در دم جان باخته بود. از آن روز به بعد دنیای من رنگ سیاهی به خود گرفت و من تنها با خاطرات خوب جلال روزگارم را سپری می کردم و اوقاتم را به یاد او در پارک نزدیک منزلمان می گذراندم تا این که روزی نگاهم با لبخند جوانی در پارک تلاقی کرد. او که کفش های کتانی پوشیده و کتش را روی دوش انداخته بود، با بیان این که «خانم چرا غمگینی؟» سرصحبت را باز کرد و من هم که انگار امیدی دوباره را در چشمان او می دیدم، کنارش قرار گرفتم و با او به درد دل پرداختم.
این آشنایی هر روز مرا به پارک می کشید. «عقیل» هم زندگی تلخی داشت. او می گفت: مواد مخدر همسر و فرزندش را از او گرفته است! و حالا با این هیولا مبارزه می کند! من هم حرف هایش را پذیرفتم چرا که در عمق چشمانش ندامت را می دیدم! ولی من فقط خودم را توجیه می کردم چون عاشق شده بودم!
بالاخره در یکی از همین روزها وقتی به محل قرار همیشگی آمدم او را در حال مصرف مواد مخدر صنعتی دیدم. «جلال» شیشه می کشید! به من هم تعارف کرد. مدعی بود همه دردهایم را فراموش می کنم! می گفت: فقط یک نفس بکش! و این گونه بود که آلوده مواد افیونی شدم تا مورد تایید جلال قرار بگیرم تا او مرا ترک نکند! ولی این حماقت محض بود که دنیای سیاه مرا تیره‌تر کرد!
خلاصه همه پس انداز و جواهراتم را به جلال دادم تا او خانه ای را رهن کند که مدعی بود برای زندگی مشترکمان باید آماده شود!... حالا همه زندگی من جلال بود و هر روز با هم در پارک شیشه می کشیدیم و ازآینده ای سخن می‌گفتیم که وجود نداشت!
بالاخره در یکی از همین روزها ناگهان ماموران کلانتری شفا در حالی وارد پارک شدند که «جلال» پا به فرار گذاشت و من که هنوز مقداری از مواد مخدر صنعتی را در کیفم داشتم، در جا خشکم زد و دستگیر شدم، اما ای کاش ...
این زن جوان که فقط یک عکس از «جلال» در گوشی تلفنش داشت، در حالی با دستور سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری شفای مشهد) به مرکز ترک اعتیاد معرفی شد که امیدوار بود بعد از ترک اعتیاد مسیر درست زندگی را با کمک مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفا پیدا کند.


نظرات شما